روزهام تو مسیر بیمارستان داره طی می شه.لابلاش هم هیچ برنامه ای نمی تونم بگنجونم. دیگه خودمم کم آورده بودم.
ولی امروز یه کم به خودم فرصت دادم تادوباره بفهمم چی به چیه وکجام!
همیشه از درهم برهم بودن متنفرم.برا همین تا کارها رو روال نباشه نمی تونم خودم رو جمع وجور کنم.
گرما هم آستانه تحملم رو پایین آورده
مادرهمسر دریک بیمارستان بستری است وخانوم برادر همسر دربیمارستانی دیگر....
حال وروز این دوعزیز حال وروزی برایمان نگذاشته است.
اضافه کنید دردی را که از دیدن دخترک 21 ساله هم اتاقی مادرهمسر می کشم. فاطمه مهربان وخوشرو ...
خودش می گوید مشکوک به ام اس است.هیولایی که عین خوره به جان زنان سرزمینم افتاده است...
به دوستی می گفتم که من اگر شاهدونظاره گر فاطمه وفاطمه هایی اینچنین مظلوم وبی گناه بر روی تخت بیمارستان هستم ، جز خندانش به هر زحمتی کار دیگری از دستم برنمی آید!
نمی دانم خدایی که کاری از دستش برمی آید چگونه نظاره گر این صحنه ها می تواند باشد...
خدایی کردن هم سخت است ها....
منه حیرون تو این روزها هواتوکردم
...
دیروز برای خونه مرغی رو خریدیم به اسم مرغ سبز! این مرغ ها اون طوری که می گن ارگانیک هستند ودر پرورششون از هورمون ها استفاده نشده.چیزی شبیه مرغ های محلی وخانگی هستند .
به نظرم با اینکه گرون ترند ولی ارزشش رو داره چرا که شیوع بیماری های مختلف در دنیای امروز دوعلت دارد یکی تغذیه نادرست وناسالم و دیگری عدم تحرک ویا کم تحرکی.
زندگی ماشینی وصنعتی امروز بدجوری داره آدم هارو به ورطه نابودی می کشونه.یه کم بیشتر حواسمون رو جمع کنیم
**** عزیز دلی دربستر بیماریه.بیماری ای که به یک دفعه گریبانگیرش شده و این روزها فقط وفقط نیازمند نیم نگاه خداست.
تو این روزها ولحظه هامی شه برا سلامتی اش دعا کنید؟
یه دفعه یاد آهنگ شهرباران محمدعلیزاده* افتادم که خیلی هم بی ربط با این حال من وحال این روزها نیست...
7سال پیش این دندون رو پرکرده بودم .الان دوباره اذیتم می کرد.زیرش هم حفره ای ایجاد شده بود که موقع غذاخوردن دردسرساز می شد.
پیش دکتر همیشگی وقت گرفتم. 7سال پیش هم دوتا از دندونام رو پر کرده بود هم دندونای عقل رو برام جراحی . بعد اون هم چند باری خانواده رو معرفی کردم.واقعا از کار ودقت وبه خصوص اخلاق ومنش اش راضی بودم و هستم.
اون سال ها خیلی خوش تیپ و به نسبت سن لازمه تخصصش جوون بود. حالا که بعد این همه سال یهو با موهایی سفید شده وهیکل کمی چاق دیدمش لحظه ای شوکه شدم.برام سخت بود تطابق این چهره با اون آدم. ولی لبخند همیشگیش از این افکار خارجم کرد.
پیش خودمون بماند دلم می خواست باهاش کمی صمیمی بودم ومی گفتم" دکتر پیرشدی حسابیا..."
این آدم به حدی مهربان است ورفتارش ومحیط کارش آرامش بخش که بدون هیچ استرسی می نشینی زیر اون دستگاه ویژ ویژ کنه اعصاب داغون کن! وبعد هم با همان آرامش مبلغ هنگفت هزینه کار را می پردازی
دلیل اصلی که این مطالب رو عنوان کردم اینه که این آقای دکتر طی مراحل درمان به دفعات مختلف وبابت دردهای احتمالی مثل زمان زدن آمپول بی حسی از بیمارش معذرت خواهی می کند!
تقصیری از این باب ندارد که!
مثلا زمانی که سوزن بی حسی رادر لثه فرو کرد گفت "منو ببخشید،عذرمی خوام"!
دوباره هم وقتی بلند شدم که بروم بیرون تا بی حس شوم گفت "بازم معذرت می خوام" .آدم غرق در شرمندگی می شود و همان یک آخ کوچک رو نیز قورت می دهد تا بیش از این دکتر آزرده خاطر نشود.
یادمه این موضوع واین طرز رفتار همان سال های قبل هم در ذهنم لایت شده بود.
چقدر خوب می شد که روی فرهنگ معذرت خواهی بیشتر کار می کردیم.
می دونم باید از خانواده ها شروع بشه ولی نمی دونم چقدر سخته که مثلا پدریا مادری اگر اشتباهی مرتکب شدند اونو بپذیرند وچه بسا از فرزند حتی خردسالشون عذرخواهی کنند!
**همیشه غرورهای از حدگذشته و فکاهی وتوخالی منو به خنده می اندازه!
از شنیدن خبربرد تیم والیبال مون خیلی خیلی بیشتر از رفتن به جام جهانی تیم فوتبال خوشحال شدم.
کلا از فوتبال ایران و جو حاکم بر اون خوشم نمیاد.
بچه های والیبال وافعا دارند تلاش می کنند .امیدوارم به حقشون برسند ومسئولینم یه کم خجالت بکشند که ورزش کشور وسرمایه های کشور رو تک بعدی کردند طوری که خیلی از رشته های ورزشی وخیلی از ورزشکارامون بی نام ونشانند.
جمعه به همت دوستان* برنامه خط الراس قله کلون بستک (4152 متر) به سرکچال ( 4050 متر )را اجرا کردیم.بسیار بسیار برنامه خوبی بود. برای کوهنوردی یک روزه کمی طولانی است ولی خب با وجود روزهای بلند تابستان مشکلی وجود نخواهد داشت.
نکته جالب برنامه این بود که برای اولین بار در کوه از رو برف سر خورده وچند متری حس سقوط رو البته با درد وکبودی بعد از آن تجربه کردم!
در این راستا به اینجا هم سری بزنید.
*گروه کوچک اما یک دل ویکرنگ ما...
درپایان_ممنونم از یغما گلرویی که حرف های تلمبار شده تو گلوی من رو به یک باره فریاد زد.کاری که خودم از پسش برنمی آمدم!
حالا فهمیدم تنها من نیستم که به این روزهای شاد مشکوکم...
پونِز
حالم این روزا حالِ خوبی نیست، شکل حالِ عقاب، بیپرواز
شکلِ حالِ «ژوکوند»، بیلبخند، مثل احوالِ تار بی«شهناز»
دود میشه کلمبیا هر روز، بینِ نخهای پاکتِ کِنتم
سقط میشد ترانهای هر شب توی گیلاسِ سبزِ اَبسنتم
زندگیم مثلِ بیخدیواری، تو یه تاریخِ تلخِ و تکراری
با هر اسمی دوبار میمیریم: دو «محمد»، دو بار «مختاری»
اون شبی که صدای «نسرین» داشت تو یه سلول سرد میپژمرد،
بیبیسی تیترِ اولش این بود: «ممهی آنجلینا رو لولو بُرد!»
من سفر کردم از ترانه شدن، کوچ کردم به سرزمینِ سکوت
با گذرنامهای که رو جلدش جای «ایران» نوشته بود «لیلیپوت»
کشوری که تو اون غزل میگن اما با لحنِ چالهمیدونی
آدماش برگزیده میشن با قاشقِ داغِ روی پیشونی
همهی عمرشونو پُز میدن به یه لوحِ گِلیِ گندیده
«رُستمن»، قاتلای «سهرابی» که به ساز اونا نرقصیده
«جَکو» با لوبیای سحرآمیز، کاشتن توی خاکِ ناباور
پیچکِ سبزشون به ابرا رسید، تا چه غولی پایین بیاد آخر
شعبدهبازی تو لباسِ سفید، دلقکی با کلاهِ شیپوری،
یه رابینهودِ سر به راه شده، یا گوریلِ بنفشِ انگوری...
شادیمون قدِ توپِ فوتبال و پرچمِ سرزمینمون چینی
من هنوزم یه پونزم روی صندلیِ معلم دینی!
حالم این روزا حالِ خوبی نیست، قلوه سنگی تو کفشِ این دنیاس
من به روزای شاد مشکوکم، شک دارم ختمِ ماجرا اینجاس... //
یغما گلرویی