لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

تمامی خطوط اشغال است!

یه ظاهر آروم با یه لبخند گوشه لب همون تظاهر همیشگیت چرا نیست؟ این غوغای درونی و همهمه های  توی سرت رو چرا نمی تونی کنترل کنی؟

واقعا دیگه  نمی تونی خوددار باشی مثل همیشه؟ این غرش ها ماله تو؟

من که این شکلی نبودم...


--دارم شماره می گیرم  مدام می گه" مشترک گرامی تموم خطوط درحال حاضر اشغال است"! کاش می شد منم یه پیام خودکار ضبط شده با همین مضمون برای چنین مواقعی  داشتم تا کمی فقط کمی کمتر اذیت می شدم...




در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حس پاییزی

اینکه پاییز برات حس شب نشینی های طولانی با آدم هایی که دوسشون داری واز هم صحبتی باهاشون لذت می بری رو تازه می کنه خیلی لذت بخشه.

حس عصرهایی که میز رو برای خوردن قهوه با کیک آماده می کنی وگپ زدنی که نمی فهمی ساعت چجوری گذشت.

صبح های پاییزی و لذت پیچیدن پتو دور خودت وکمی بیشتر خوابیدن..

اینکه تو پاییز دلت یه جور خاصی برای تئاتر دیدن اونم تو فضای تئاترشهر تنگ بشه به خصوص که با دوستانت باشی وبعدش خودتون رو به اون کافه ای که همیشه دوسش داری وکمی بالاتر از چهارراه ولیعصر دعوت کنید ومدت ها درباره تئاتری که دیدین صحبت کنین...

اینکه دلت برای روزهای پاییزی کوهها  و جنگل های نارنجی ودره های رنگ ورو پریده لک زده باشه...حتی دلت برای کوله بستن و برداشتن دستکش وکلاه وپلار وپانچو تنگ شده باشه...آره آره اصلا دلت برا یخ زدن تو کوه واز سرما لرزیدناش تنگ شده باشه...

اینکه این روزهای پاییزی تو رو یاد قله نازی بندازه که پاییز سال گذشته هوای روستا آفتابی بود و جنگل های بالادست روستا بارونی شد و نزدیک پناهگاه تا کمر تو برف بودی ....

واز  این حس ها بالاتر اینکه...

 برای هرکدوم از پیش بینی های اطرافیانت که نی نی ت پسره یا دختر کلی تو دلت قند  آب کنند وتو منتظر اون روز ثانیه هارو هم بشماری...



همه این حس ها برام دلچسبند...خیلی هاشون تازگی دارند  وچه بسا تکرارنشدنی اند.


خواستم ولی نتونستم

می خواستم از غیرت وبزرگی کشتی گیرامون بنویسم...

می خواستم از دیدن دوستان دوران مدرسه ام بعد یازده سال بگم...

قرار بود اینجا از فضای نمایشگاه مادرو کودک و گرفتن ورودی دم در نمایشگاه بین المللی بگم....

می خواستم از روزها وحس های وحشتناک سه ماه اول بارداری و بالا رفتن آستانه تحمل تا ناکجا آباد  بنویسم...

 دلم می خواست حالات ام رو موقع  شنیدن ضربان قلب نی نی توصیف کنم  ...طعمش شیرین شیرین بود.

از مراسم ختم جوون 21ساله ای بگم که زبونم رو بند آورده بود حتی روم نشد به خانوادش جملات کلیشه ای تو این مراسم ها مثل تسلیت می گم...خداصبرتون بده و... به زبون بیارم... طعم اون دقایق تلخ تلخ بود.

والبته می بایست  اینجا هم لطف های خدا رو به خودم گوشزد می کردم ... همیشه سپاسگزارم.


برای هرکدام این ها هم صفحه مدیریت وبلاگ رو باز کردم ، به صفحه زل زدم  و بی هیچ نتیجه ای بستم...



نمی دونم چرا!

همین