لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

ثبت اولین برف 1391(خونه ما)

دیروز و امروز خیلی آروم  فصل تغییر کرد  . این برف  به شب چله ای که در پیش داریم  رنگ و بوی دیگه ای خواهد  داد.

آخ که چقدر دلم می خواد  ایده ای که تو ذهنمه رو برا شب چله اجرایی کنم. حیف و دو صد حیف...


این عکس هارو امروز از حیاط و باغچه کوچولومون انداختم.



اون خرمالو پایینیه روزی گنجشک های گرسنه این روزهای سرده. هوای پرنده ها رو تو این هوا داشته باشیم.
















مرز دو فصل!(قندیل هارو دقت کردین؟)





این عکس رو خیلی خودم ازش خوشم امده.






فیلم این روزها

 چندوقتی به اکثر سایت ها و  وبلاگ ها و خبرگزاری هایی که سر می زدم همه و همه حرف از یک فیلمی بود که دوستان همیشه در صحنه خودجوش زودجوش  رو آزرده خاطر کرده بود. 


گفتم کلک است و این روزها مد شده برای پر کردن صندلی های سینما به جای بالا بردن کیفیت فیلم ها از هر نظر و کمی به سینمای جهان نزدیک شدن یاد گرفتن  بازی در میارن.

کشمکش فراوانی با خودم داشتم که من هم بروم  فیلم را ببینم یا نه. 

 خواندن چند نقد بی طرف   بر این فیلم و فیلم های دیگر روی پرده باعث شد  کمی نظرم عوض شود و البته  بعد از رضایت خودم باید همسری رو هم راضی می کردم که به دیدن فیلمی از جیرانی تن بدهد. 

بالاخره رضایت جلب شد و بلیط رزرو شد . قبل شروع فیلم تصمیم گرفتم همه چیزهایی که شنیده بودم و عیب هایی که روش گذاشته بودن رو تا پایان فیلم از ذهنم پاک کنم و بی قضاوت قبلی ببینم.


اوایل فیلم کمی فضا یش برام نامانوس بود. به همسری گفتم چه جوری میشه اینجوری بشه؟ چقدر غیر طبیعیه و داغ ایشون تازه شد که گفته بودم جیرانی دست رو آدمای خیلی خاص و استثناها می گذاره که  داستانشون عمومیت نداره.

باز هم هردو صبر کردیم.


نیمه های فیلم  بازیگران چنان مارو غرق در بازیشان کردن و شگفتی آفریدند که پلک نمی زدیم. فیلم نکات خوبی رو یاداوری می کرد و برای مسائل و مشکلات امروزه ما به جای پاک کردن صورت مساله که شیوه آقایون و دوستان همیشه در صحنه است به موشکافی و تشریح و باز کردن خود مساله پرداخته بود.

جای نقد بسیار دارد ولی نقد بی طرفانه.نه اینکه به حواشی گیر بدهی و اصل حرف فیلم را نخواهی بشنوی.


در کل راضی از سینما بیرون اومدیم و البته بخاطر همون شگفتی های بازیگرانش کمی هم گریان!






----  من هم با نظر بقیه که می گفتن این فیلم باید شرط سنی داشته باشد کاملا موافقم.


---- دلم برای خانوم و آقایی که با فرزند کوچیک به سینما اومده بودند و مادره هی تو راهرو سینما دنبال بچه اش می دوید خیلی سوخت. البته اولش از دستشان عصبانی شدم که آخه اینجا اونم این فیلم جای بچه است؟ حقوق دیگران چه می شود؟ ولی بعد فکر کردم خوب بیچاره ها چه گناهی دارن .نمی تونن خودشون رو از همه چیز محرو م کنن.

البته چیزی هم از فیلم نفهمیدن و  وسط فیلم رفتن!


---- از قصد اسم فیلم رو نیاوردم. 


---- در خیابان (درست قبل دیدن این فیلم) نوزاد آشنایی دور رو بغل پدرو مادر جوانش دیدم که عینک ته استکانی به چشمانش داشت. از حال و روزش باخبرم. از چشمانش که در 6 ماهگیش عمل شدند و کمی دید  آن هم به کمک این عینک دارد باخبرم.

دلم برای مادرش آتش گرفت.بینی ناز و ظریف این کودک معصوم  بار سنگینی به دوش دارد برایش خیلی دعا کنید.




---- حیاط  و باغچه خونه امروز به اولین برف  نود و یک  مزین شد. 



پاییز دوست داشتنی دره وسیه

نماد فصل هارو خیلی کم می شه تو شهرها دید یا اگه هم باشه خیلی کم می شه ازش لذت برد. برای دیدن تغییر فصل ها و لمس اون ها از نزدیک باید رفت به طبیعت. 

 این عکس هایی که می خوام بذارم مربوط به دره وسیه هست. جایی که خیلی دلم می خواست قبل اولین برف برم .

دره با صفایی بود. خیلی هم مسیر ملایم و طولانی داشت( دره های طولانی رو بیشتر دوست دارم)

چشمه هم داشت رودخانه زلال و باریکی هم در جریان بود که در انتها به رود خانه  چالوس منتهی می شد.

همه زیبایی های خود دره یه طرف تونل باریک نفررو تقریبا طولانی اول مسیر یه طرف.







این عکس رو به یاد صاحب پرچنان انداختم.(برای دره نوردی با دوچرخه  اینجارو از دست ندین مسیرش خیلی مناسبه)












هم آغوشی درختان!




خیلی این عکس رو دوستش دارم.




 واین هم آقا خروسه به همراه اهل و عیال

(چند دقیقه ای مبهوت و محو وجنات این موجود بودم!چقدر با غرور راه می ره آخه!)





بالاخره میشه...مطمئنم

امید وا‍‍ژه ایه که این روزها دارم با چنگ و دندون حفظش می کنم.چراغش رو به هر زحمتی هست روشن نگه داشتم. سخته خیلی سخته. یه وقتایی انقدر برام تحمل این رویه سنگینه که حد نداره.

هی خودمو گول می زنم هی خودم می فهمم که دارم گول می خورم هی به رو خودم نمیارم هی می پذیرم و پوزخندی به خودم می زنم و هی از کنارش آروم رد می شم...


آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!

(نیما یوشیج)


می دونم و یقین دارم که بالاخره میشه اونیکه باید بشه.