روزهام تو مسیر بیمارستان داره طی می شه.لابلاش هم هیچ برنامه ای نمی تونم بگنجونم. دیگه خودمم کم آورده بودم.
ولی امروز یه کم به خودم فرصت دادم تادوباره بفهمم چی به چیه وکجام!
همیشه از درهم برهم بودن متنفرم.برا همین تا کارها رو روال نباشه نمی تونم خودم رو جمع وجور کنم.
گرما هم آستانه تحملم رو پایین آورده
مادرهمسر دریک بیمارستان بستری است وخانوم برادر همسر دربیمارستانی دیگر....
حال وروز این دوعزیز حال وروزی برایمان نگذاشته است.
اضافه کنید دردی را که از دیدن دخترک 21 ساله هم اتاقی مادرهمسر می کشم. فاطمه مهربان وخوشرو ...
خودش می گوید مشکوک به ام اس است.هیولایی که عین خوره به جان زنان سرزمینم افتاده است...
به دوستی می گفتم که من اگر شاهدونظاره گر فاطمه وفاطمه هایی اینچنین مظلوم وبی گناه بر روی تخت بیمارستان هستم ، جز خندانش به هر زحمتی کار دیگری از دستم برنمی آید!
نمی دانم خدایی که کاری از دستش برمی آید چگونه نظاره گر این صحنه ها می تواند باشد...
خدایی کردن هم سخت است ها....
منه حیرون تو این روزها هواتوکردم
...
امیدوارم آخر تو مسیر بودنات و رفت و آمدات خبر خوشی و سلامتی باشه
:( ناراحت شدم.. امیدوارم هر چه زودتر مرخص بشن و سلامتیشون رو بدست بیارن
خیلی مواظب خودت باش
مریض داری خیلی سخته
ایشالا که بیماریشون جدی نباشه و زود سلامتشون رو به دست بیارن... ولی کلا وجود یه آدم بیمار در خانواده، آدم رو دپرس میکنه چه برسه دو نفر و اون هم فضای بیمارستان که کلا پر از حس بده...
در مودر خدایی کردن خدا هم باید بگم به این واقعیت رسیدم که خدا هر چی بده، رحمته و هر چی نده، حکمت و راز این حکمتها، به نظر من راز پیچیده زندگی ما آدمهاست... از دست ما فقط و فقط دعا بر میاد...