می خواستم از غیرت وبزرگی کشتی گیرامون بنویسم...
می خواستم از دیدن دوستان دوران مدرسه ام بعد یازده سال بگم...
قرار بود اینجا از فضای نمایشگاه مادرو کودک و گرفتن ورودی دم در نمایشگاه بین المللی بگم....
می خواستم از روزها وحس های وحشتناک سه ماه اول بارداری و بالا رفتن آستانه تحمل تا ناکجا آباد بنویسم...
دلم می خواست حالات ام رو موقع شنیدن ضربان قلب نی نی توصیف کنم ...طعمش شیرین شیرین بود.
از مراسم ختم جوون 21ساله ای بگم که زبونم رو بند آورده بود حتی روم نشد به خانوادش جملات کلیشه ای تو این مراسم ها مثل تسلیت می گم...خداصبرتون بده و... به زبون بیارم... طعم اون دقایق تلخ تلخ بود.
والبته می بایست اینجا هم لطف های خدا رو به خودم گوشزد می کردم ... همیشه سپاسگزارم.
برای هرکدام این ها هم صفحه مدیریت وبلاگ رو باز کردم ، به صفحه زل زدم و بی هیچ نتیجه ای بستم...
نمی دونم چرا!
همین
همین که با این همه مشغله و گرفتاری این چند خط رو هم نوشتین خداقوت داره.پاینده و پیروز باشید.
واسه نی نی خیلی خوشحالم... امیدوارم بعد از به دنیا اومدنش اون قدر سرت شلوغ نشه که بری و پشت سرتم نگاه نکنی... امیدوارم از همه مراحل رشدش بنویسی...
خدا رو شکر که صدای قبل سالم نی نیت رو شنیدی دوستم... و همین الان بگو خدا رو شکر...
خداروشکر
شاید انقدر ذهنت درگیر مسئله بزرگتری از همه اینهاست که ناخودآگاه دستت به نوشتنشون نمیره
بوس برای نینی. جنسیتش مشخص شده؟
مرسی ال جان.زدی به هدف... فکرم درگیره مسئله ایه
جنسیت ایشا... ماهه دیگه
سلام
همین
سلام.
پات بهتره؟
قدر لحظه هاتو بدون و بنویس.
جدا اگه قدر می دونستیم چه عالی بود
سلام امشب با وبتون اشنا شدم و خوندمتون از ادبیاتتون خوشم اومد اگه دوست داشتی به منم سربزن و باهم تبادل لینک کنیم؟ راستی نی نی تونم مبارک باشه!
سلام
ممنونم
سلام پام تقریبا خوب شده
گاهی که زیاده از حد فشار مییارم
درد نمی گیره اما احساس خستگی داره
می دونی شبیه این بچه ها شدم که قراره آبجی دار یا داداش دار بشن
حسودی می کنن
به این نی نی شما یک همچین حسی داشتم و الان کمتر
چرا که کنار آمدم
حس این که آمدی و رفیق های ما رو پروندی و رفت
بازی زندگی همین دیگه