لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

پوزش

پست" در آستانه 25 سالگی" رو به دلایل شخصی از اینجا برش داشتم.ممنون از تبریک همه دوستان ومعذرت که مجبور شدم برش دارم.

طوری شد که نمی خوام 14 اسفند 91 هیچ کجا ثبت بشه یا حرفی ازش زده بشه.یه سری حرف ها فقط جاش تو دل خود آدمه .

محبتاتون و تبریک های زیباتون پیش خودم محفوظه. دوستانی که بهم محبت داشتن و  قلم رنجه فرمودن، سپاسگذارم و شرمنده که پست رو برداشتم.



*وقتی زندگی بر وفق مرادت نیست، نیست!حالا تو هی دست و پا بزن !

بیا متفاوت باشیم ...

تفاوت !

همسفر

در این راه طولانی

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند


ادامه مطلب ...

سال جدید

من که باورم نمیشه! جدی جدی در روزهای پایانی سال به سر می بریم؟؟؟ 

این روزها

*هفته گذشته هرطور بود خودم رو به نمایشگاه صنایع دستی و صدای عشایر رسوندم. با نگاه کلی پسندیدم ولی با دید جزئی تر به کیفیت دفعه قبل نبود.یه چیزهایی آزارم داد و حس منفی منتقل می کرد و باعث می شد نتونم لذت کافی رو از فضای محبوبم ببرم.

مثلا حس می کردم خیلی ها فقط صرفا برای کاسبی اومدن و برا ملت جیب دوختن!همین شد که در دوساعت سروته بازدید رو هم آوردم.



*این روزها تونستم به یه سری خواسته های کوچیک اما با ارزشم برسم.بهمن امسال خیلی شیرین تر از سال های قبل برگزار شد.حس خوب استقلال...



*امسال دورادور خبرهای جشنواره فیلم رو دنبال کردم البته دلمم نسوخت. چون حس این رو که چیزیو از دست دادم ، ندارم! با این حال پله آخر تو برناممه که برم ببینمش.



*هرکاری کردم که در راستای وظایف کاریم  2/2 ب/ه/م/ن برم بیرون برای تهیه گ.ز.ا.ر.ش ،ولی نتونستم خودم رو راضی کنم!



پر از خالی

حس می کنم یه عالمه حرف دارم.طوری که اومدن و راه گلوم رو بستن.حس می کنم دوتا گوش برا شنیدن حرفام لازم دارم بدون آدمش! که قضاوت نشم! که بی دغدغه فقط و فقط حرفای دلمو بریزم بیرون. ولی پس چرا هرچی تلاش کردم دیدم حرفام صدایی ندارن  که از گلوم خارج شه؟من خودم می دونم که کلی حرف تو دلمه پس چرا نمی تونم بگم؟ چرا انقدر دلم پره؟ولی پر از خالی! شاید راه چاره جیغ زدن از بالای یه پرتگاه و ارتفاع باشه...نمی دونم به امتحانش می ارزه. ولی نه فرصتش مهیا نیست.

پس من چی کار کنم؟

چه دلشوره عجیبی دارم.همه مسائل اطرافم که داره خوب پیش می ره و مشکلی نیست پس این حس از کجاست؟

دلم یه جای دور می خواد مثل جزیره موریس... رویای خیلی معمولی ولی دست نیافتنی  با این قیمت مسخره  د ل ا ر . 

خودم هیچ مردمم رو کجای دلم بزارم. قیمت های سرسام آور رو در کنار حقوق های شرم آور کارمندی و بازنشستگی و کارگری را چجوری نادید بگیرم؟

تا کی تو مسیر هر روزم پسر جوون و خوش تیپ و معصوم لواشک فروش زیر پل رو نا دید بگیرم؟ تا کی وقتی جلوش رسیدم قدم هام رو سریع تر بردارم که صداشو نشنوم که بیشتر زجر نکشم؟ خانوم لواشک...  چرا هیچ کس جای خودش نیست؟ جایی که لیاقتش رو داره! زندگی تو جنگل شرف داره به زندگی به ظاهر انسان وار ما! اقلا اونجا قوانین جنگل برقراره و تکلیف روشنه...


انگار این زخمه کهنه بی حرفیم داره سر باز می کنه...

 نه ! نگفتن رو باز هم  ترجیح می دم...