لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیــــــلی

لیلی نام تمام دختران زمین است

هنگام خزان است


                     باغ بی برگی،
                           روز و شب تنهاست،
                                     با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
                            جامه اش شولای عریانی‌ست
                                                       ورجز،اینش جامه ای باید ...




فصل عوض می‌شود
جای آلو را 
خرمالو می‌گیرد
جای دلتنگی را

دلتنگی...




تحمل کن که این طوفان ناهموار بنشیند

 واین ابر سمج از شدت رگبار بنشیند...




برف دی هنوز نیامده

سرما بیداد می کند

درخت پیر باغچه

دیرزمانی است که خفته

وگنجشکان هنوز

برشاخه خشکیده

عاشقانه می گفتند

"دوستت دارم"

 بی آنکه امسال

طعم گس خرمالو را چشیده باشند...

  



...





زیرنیم کاسه

می گه: جدی جدی آقایون بدجور به غلط کردن افتادن ها...

می گم: شاید الان ظاهر قضیه این رو بگه(باوجودتمام انکارهای مسخره شون) که ت.ح.ر.ی.م ها فشار آورده و... ولی  به نظرم کاری که باید می کردن وکردن!  چندسال گذشته رو هم زمان لازم داشتن تا به اون چیزی که می خواستن برسن !... و وحس ام می گه خیالشون راحته و گذاشتن کنار برای روز مبادا و حالا ... کی بود کی بود من نبودم....

تو فکر فرو میره...

تو دلم می گم خدا کنه واقعا در این نقطه باشیم ومن خیال پردازی نکرده باشم. به خودم دلداری می دم که آره بابا س.ی.اس.ت کثیف تر از این حرف هاست...حتما حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست!


----این روزها تموم فکرم اینه که امام برای جنگ نرفته بود...وگرنه مثل پدر واجداد ودیگر اعراب مگر اسلوب وسنت های جنگ رو نمی دونست؟تصور خود خود امام در اون مخمصه درحالیکه همراهیانت خانواده و کلی زن وبچه است وحشتناکه...


----حال بد یعنی دیدن مردم فیلیپین در اون حال واحوال و تصور بلایی که یکباره تموم بودت را نابود می کند...

:)

                         

تمامی خطوط اشغال است!

یه ظاهر آروم با یه لبخند گوشه لب همون تظاهر همیشگیت چرا نیست؟ این غوغای درونی و همهمه های  توی سرت رو چرا نمی تونی کنترل کنی؟

واقعا دیگه  نمی تونی خوددار باشی مثل همیشه؟ این غرش ها ماله تو؟

من که این شکلی نبودم...


--دارم شماره می گیرم  مدام می گه" مشترک گرامی تموم خطوط درحال حاضر اشغال است"! کاش می شد منم یه پیام خودکار ضبط شده با همین مضمون برای چنین مواقعی  داشتم تا کمی فقط کمی کمتر اذیت می شدم...




در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

حس پاییزی

اینکه پاییز برات حس شب نشینی های طولانی با آدم هایی که دوسشون داری واز هم صحبتی باهاشون لذت می بری رو تازه می کنه خیلی لذت بخشه.

حس عصرهایی که میز رو برای خوردن قهوه با کیک آماده می کنی وگپ زدنی که نمی فهمی ساعت چجوری گذشت.

صبح های پاییزی و لذت پیچیدن پتو دور خودت وکمی بیشتر خوابیدن..

اینکه تو پاییز دلت یه جور خاصی برای تئاتر دیدن اونم تو فضای تئاترشهر تنگ بشه به خصوص که با دوستانت باشی وبعدش خودتون رو به اون کافه ای که همیشه دوسش داری وکمی بالاتر از چهارراه ولیعصر دعوت کنید ومدت ها درباره تئاتری که دیدین صحبت کنین...

اینکه دلت برای روزهای پاییزی کوهها  و جنگل های نارنجی ودره های رنگ ورو پریده لک زده باشه...حتی دلت برای کوله بستن و برداشتن دستکش وکلاه وپلار وپانچو تنگ شده باشه...آره آره اصلا دلت برا یخ زدن تو کوه واز سرما لرزیدناش تنگ شده باشه...

اینکه این روزهای پاییزی تو رو یاد قله نازی بندازه که پاییز سال گذشته هوای روستا آفتابی بود و جنگل های بالادست روستا بارونی شد و نزدیک پناهگاه تا کمر تو برف بودی ....

واز  این حس ها بالاتر اینکه...

 برای هرکدوم از پیش بینی های اطرافیانت که نی نی ت پسره یا دختر کلی تو دلت قند  آب کنند وتو منتظر اون روز ثانیه هارو هم بشماری...



همه این حس ها برام دلچسبند...خیلی هاشون تازگی دارند  وچه بسا تکرارنشدنی اند.