یک سالی هست عضو گروه و جمعیتی هستم که بودن در کنارشون بهم ثابت کرد، انسانیت هنوزم وجود داره. آدمایی که فارغ از هر پست و مقامی که بیرون جمعیت دارن همه یکرنگ و همدلند.
آدمایی که شاید به حسب سن و سال جای بچه شون باشی ولی به حدی از سر مهربونی و بی ریایی بهت احترام می زارن که انگار سالیان ساله هم پیاله شونی...
وقتی نیستی نگرانتن بهت زنگ می زنن فلانی کجایی... دغدغه شون شهرشونه همسایشونه... از جیب پول می زارن مراسم و همایش و جلسه پرسش و پاسخ با مسئولین برگزار میکنن که قدمی برداشته باشن، برای آبادانی، برای زندگی، برای بودن وصد البته درست بودن...
بودن تو این جمع رو دوست دارم .
این دو روز تعطیلی به همت دوستان راهی قله ناز شدیم.این برنامه برام پر بود از تجربه های جدید پر از حس های جدید پر از نکته های جدید.لذتی بردیم وصف ناپذیر
بعد از چنین برنامه هایی قدر مقدماتی ترین امکانات زندگیت رو می فهمی و یه جور دیگه شاکر خدای خودت می شی.
دوربین همراهم نبود برای دیدن عکس ها به وبلاگ پرچنان سری بزنید.
مسئو.لین رده بالا تو برخورد با ماها خیلی ریلکس بودن و خب البته این کاملا طبیعیه(یه جورایی این من بودم که هیجانم رو کنترل می کردم و حواسمو جمع که کار خراب نشه) ولی چندباری که رفتم پیش مدیران کمی پایین تر و میانی برام جالب بود که به محض دیدن دوربین و دم و دستگاه چقدر هول می کنن و اصلا نمی تونن هیجانشون رو کنترل کنند و مانع افشا ذوقشون تو اون لحظه بشن!
برای یه مدیر عدم توانایی کنترل هیجان و رفتاربسیار اسف باره. یعنی ابتدایی ترین مباحث مدیریت رو هم یا نمی دونه یا بلد نیست به کار بگیره!
البته در سطح جامعه هم نمی دونم چرا ما انقدر جو زده ایم! چرا مثلا مردم تو خیابون یا جاهای مختلف تا دوربین صدا.سیمایی چیزی می بینن جمع می شن دورش! واقعا معنی این حرکات چیه؟
چندوقت پیش هم تو مراسمی یه خبر.نگار خانم از رسانه میلی اومده بود برا تهیه گزارش انقدر با غرور و ابروهای گره کرده راه می رفت و به مردم امرونهی می کرد که دلم می خواست فرصتی پیش میومد و یه حال اساسی ازش می گرفتم.
نمی خوام کار خودم رو بی ارزش کنم بلکه می خوام کمی فکر کنیم که چرا انقدر تو جامعمون هرچیزی رو راحت بزرگ می کنیم و بالتبع خودمون رو تحقیر!
هفته شلوغ پلوغی بود. ذهن داغون و درگیر من فقط خبر فوت پدر همسرم رو کم داشت!
هرچی تلاش می کردم به کارها و افکارم نظم بدم و دست و پامو جمع کنم نمی شد که نمی شد...هنوزم همه چی آشفته است فقط و فقط می تونم به همون لحظه ای که درش هستم فکر کنم و این برای منی که همیشه کارهام رو برنامه ریزی و نظم بوده خیلی سخته خیلی.
واقعا آدم ها رو باید تو بحران شناخت...
این وسط اتفاقات خوبی هم از نظر کارم برام افتاد که اگر تو روزهایی غیر می افتاد هرکدومشون برای شارژ یک هفته ام بس بود ! ولی خب از دست دادن این عزیز همه چیز رو تحت شعاع قرار داد و من هنوزم گیجم!درسته سالخورده بودن و کهنسال ولی دلم خیلی برایش سوخت.چون می دونستم مرگ رو دوست نداره و دیدن لحظات تسلیم شدنش برام درد آور بود.
امیدوارم در آرامش باشه...
شغلی که انتخاب کردم رو دوست دارم.هرچند با مدرک دانشگاهیم سنخیت نداره ولی با روحیه ام خیلی سازگاره .
هیاهو و حواشیش باب میلمه و درش از یکجانشینی و راکد بودن که همیشه ازش فراریم خبری نیست.
این روزها به لطف همین حرفه خبرنگاری پنجره جدیدی به روم باز شده و چشمانم به حقایق جامعه بازتر از قبل،
فهمیدم که از اون دنیای آرمانی من و امثال من هیچ خبری نیست و واقعیت چیز دیگر و جای دیگریست!
اینکه ببینی بالاخره همون یه ذره امیدت داره به یه جاهایی می رسه دلت رو روشن می کنه .البته خیلی زوده برا به جایی رسیدن ولی در ابتدای راه قرار گرفتن هم یعنی آره...یعنی نزدیکه...یعنی کوتاه نیا....یعنی ناامید نشو...
اینجا در روزهای آتی حرف ها و موضوعات جدیدی به خود می بینه. باز هم کمی صبر لازمه.باز هم....