دیروز با همسری ودوستان راهی قله پلنگ چال شدیم.کوهایی که نقطه آغازین شان درکه است خیلی قبل رفته بودم چندباری هم در زمستان بود ولی این بار یه جور دیگه لذت بخش و دوست داشتنی بود.مسیر خیلی عالیه و به کسانی که حتی کوهنورد نیستن هم توصیه می کنم یه صبح جمعه براش وقت بذارن.
صبحانه رو تو پناهگاه پلنگ چال خوردیم و دوستان دیگر ادامه ندادن و برگشتن.موندیم منو وهمسری و لذت اولین کوهنوردی دونفره...
اکثرا تا همون پناهگاه میان و برمی گردن.تک وتوک کوهنوردایی هستن که مسیر رو ادامه می دادن.ما هم اول قصدمون صعود به پلنگ چال بود ولی چون مسیر رو نمی شناختیم و من به اطلاعات ای که از سایت ها گرفته بودم بسنده کردم این بود که بعد از پرس و جو فهمیدم اصلا قبل از پناهگاه باید از مسیر منحرف می شدیم این شد که هدف رو به سمت ایستگاه ۵ توچال تغییر دادیم. انقدر غرق لذت و سکوت بی نظیر و هوای مطبوع و خنک پاییز بودیم که تغییر هدف ذره ای اذیتمون نکرد.
نهار رو در فضایی دل انگیز خوردیم.همسری یکی از اساتید دانشگاه اش و هم رشته ایش رو دید که کوهنورد حرفه ای بود حسابی از مصاحبت باهاش لذت بردیم.
مسیر برگشت هم سلامت زانوها رو تضمین کردیم و با تله کابین برگشتیم ولنجک.
نکته اینجا بود که ماشین درکه مونده بود.همین شد که قدم زنان اومدیم تا به تاکسی برسیم.جمعه بود و اون موقع ظهر خیابون ها حسابی خلوت .یه پسر جوون باسرعت بالا از کنارمون رد شد ولی ۲۰۰متر جلوتر زد رو ترمز و دنده عقب گرفت.همسری خوشحال که مطمئنم برا ما وایستاده.منم گفتم عمرا ! می خواد آدرس بپرسه...
حدس همسری درست بود.ماهم کلی خوشحال سوار شدیم ولی بنده سوتی دادم در حد لالیگا. یه میدون رو با میدون دانشگاه اشتباه گرفتم و با کلی اعتماد به نفس که آقا ممنون ما پیاده می شیم...
وقتی اومدیم پایین یهو دوزاریم افتاد حالا قیافه آقای همسر دیدن داشت!عین این تو کارتون ها دود بود که از سرش می زد بیرون...خدا یه تاکسی بی سیم ای رو عمرش بده که همون موقع به دادم رسید .(داستان اینه که من کلی قبلش تریپ بلد بودن منطقه رو داشتم چون چند واحد میهمان شهید بهشتی بودم)
در کل برنامه خوبی بود و پر بود از تجربه های جدید.
شبش هم خیلی بی دلیل از دماغم دراومد ولی خب زندگی همینه پر از پستی و بلندی...
وقت هایی که برا پرکردن اوقات فراغت گیج و دودل می شم و و سمت هرکدوم از علایقم که می رم به هر دلیلی به در بسته می خورم برا نجات از این وضعیت یه سر به کتابخونه عمومی شهر می زنم و غرق کتابها می شم.هیچ وقت به اندازه تصمیم برا رفتن به کتابخونه انرژی تازه بهم تزریق نمی شه...
به نظرم با وجودسایت های جامع کتابخوانی و کاربسیار ارزشمندشون مثل سایت کتابناک و...
ولی گاهی لازم داری صفحات کتاب ورق بزنی رو میزهای خونه کتابارو ولو کنی و هرموقع از جلوشون رد می شی هی بهت چشمک بزنن که هی قیلی ویلی بری که زودتر کارهاتو جمع و جور کنی و بری سراغ کتاب هات...
حتی تو یی که شبها تا خوابت نگیره سمت تخت خواب نمی ری یه ساعت زودتر همه کارهاتو با لذت راست و ریس می کنی و میری که قبل خواب که بهترین فرصته با آرامش کتاب بخونی و نفهمی کی خوابت برد و کی دنیارو آب برد و ...
عموما که می رم کتابخونه همیش چند جور و چند مدل کتاب می گیرم که هم خسته نشم وهم تو زمینه های مختلف کتاب خونده باشم. اینم بگم که در راستای اخلاق خیلی خیلی خاصم که همیشه دوست دارم برخلاف جهت آب شنا کنم اینجا هم خیلی خیلی کم پیش میاد کتابهایی که خیلی معروفند رو بردارم بیشتر بنا بر حسی که از خوندن چند صفحه تصادفی از کتاب می گیرم برش می دارم!
این دفعه یه کتاب شامل حکایت های طنز گونه برداشتم به نام حکایت نامه (حسین معلم)
یه کتاب روانشناسی به نام مانند زن رفتار کن مانند مرد فکر کن(استیو هاروی) که دو بخش اولش برام خیلی مفید بود.
و یه داستان گونه به نام شوهر مدرسه ای(جووانی گوارسکی) که هنوز شروعش نکردم.
با همسری سر این موضوع کاملا تفاهم داریم که هر کتابی رو نباید خرید و اکثرا کتابهایی که ارزش جاودانگی دارن رو حتما تهیه می کنیم و به کتابخونه مون اضافه می کنیم.خیلی از مناسبت ها هم به همدیگه کتاب های نفیس رو که در وقت های عادی سخته خریدنشون رو هدیه می دیم.
راستی عکس کتابخونمون رو اینجا می تونین ببینین
چند وقته یه موضوعی فکرم رو مشغول کرده.قضیه از این قراره مدتیه رو خودم زوم کردمببینم پسندها و ناپسندهام تو مسائل جزیی چیه.
مثلا همیشه وقتی دیگران می گن من فلان رنگ رو یا فلان غذارو یا فلان خواننده رو یا فلان تیم رو یا.... بیشتر از همه دوست دارم نمی تونم درکشون کنم.
چون خودم نمی تونم کسی یا چیزی رو خاص و متمایز کنم مگه دیگه چی بشه.
یه جورایی مطلق گرا نیستم .
مثلا نمی تونم بگم من همه آهنگ های این خواننده رو دوست دارم بلکه از هر خواننده ای گلچین وار آهنگ می پسندم.پس در جواب اینکه خواننده مورد علاقت کیه جوابی ندارم!
همین طور برا سوالایی مثله غذای مورد علاقت چیه یا رنگ مورد علاقه و... جواب خاصی ندارم.
ولی حالا چند وقته به این فکر افتادم اقلا علایقم رو دسته بندی کنم و یه مقدار حساب شده تر تصمیم بگیرم و از این حالت so so ای دربیام!
مثلا به این نتیجه رسیدم که بین سبک های مختلف غذاها از ساندویچ ها لذت خاصی نمی برم و برام خسته کنندن.
یا اصلا نمی تونم با موسیقی راک ارتباط برقرار کنم.
تو مسابقات ورزشی هم هر تیمی که قشنگتر کار کنه برای بردش خوشحالترم اینجاست که آدمایی که برای برد و باخت فلان تیم گریه می کنن یا حرص می خورن و جوش می یارن رو اصلا نمی فهمم.یعنی واقعا نمی فهمما!
چراالکی هرچیزی رو برا خودمون بزرگ کنیم و از کاه کوه بسازیم و الکی الکی کلی دغدغه به دغدغه هامون اضافه کنیم؟
هر چیزی رو آسون بگیری آسون هم پپش میره.به همین راحتی
عصر رسیدیم هتل تو مشهد و اتاق رو تحویل گرفتیم.بعد کمی استراحت طاقت نیاوردیم و راهی حرم شدیم.فضای معنوی و مادی حرم عالی بود برای منی که فقط یه بار تو عمرم رفته بودم اونم تو بچگی خیلی چیزهای جدید و قابل کشف داشت.
الان که می نویسم واقعا دلم اون شبها رو می طلبه دوباره... مثل شب های مسجدالحرام که خیلی خیلی با روزهاش فرق می کرد.
برای روز اول مشهد برنامه دیدن طرقبه و شاندیز رو داشتیم.نهار رو تو شاندیز خوردیم و بعداز ظهر هم یه سری به طرقبه و روستاهای اطرافش زدیم.برای ما خیلی خاص نبود و در حد یه بار رفتن.مطمئننا دفعه بعد دیگه وقتی براشون نخواهم گذاشت.
روز بعد هم سحر رو تو حرم بودیم و خداحافظی کردیم.زیاد دوست ندارم به جزئیات بپردازم دلم می خواد خاطرات داخل حرم اختصاصی برای خودمون بمونه.
برگشتیم هتل و وسایل رو جمع کردیم و راهی توس شدیم.دیدار از بزرگمرد پارسی (آرامگاه فردوسی). دیدار از اون همه غربت این بزرگمرد...
بهتون توصیه می کنم هرچه زودتر به دیدارش برید چون به لطف اجنبی های این مرزو بوم داره همون بلای تخت جمشیدو آرامگاه کورش برسر آرامگاه ایشون هم میاد...
این هم نمای داخلی
بعد از دیدار از آرامگاه فردوسی در گوشه ای از محوطه بر سر مزار اخوان ثالث عزیز رفته و در کل با اعصابی داغون از این همه ناملایمتی با این بزرگان توس را ترک کرده و به سمت بجنورد حرکت کردیم.
شبی هم در بجنورد گذراندیم و صبح راهی پارک ملی گلستان شدیم.نزدیک های گرگان در چشم به هم زدنی هوا دگرگون شد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد حسابی لذت بردیم .بماند که در علی آباد کتول سیل جاده را به کل تخریب کرد و راه رو پشت سرما بست.فقط خدا به داد مردم شمال زیر باران های پاییزی و بهاری برسد! وقتی تابستانشان این شکلی است...
شب آخر هم زیر باران شدید به هتلی در نوشهر پناه بردیم که به لطف ویلاهای مختلف منطقه اتاق داشت.
روز آخر هم در هوایی دلپذیر بعد از باران از جاده زیبای چالوس برگشتیم.